خونهء قبلی رو به یه خانم که همسرش فوت کرده بود فروختم...
بچه ی کوچیک داشت و سرپرست خانوار بود...
یه مادر تنهای آفتابسوخته و مظلوم و رنجکشیده و بلحاظ مالی خیلی ضعیف
برادر میانسالش که بسیار انسان نازنین و باشخصیتی بود،
با سهمالارث ناچیز خواهر داشت تلاش میکرد براش خونه بخره که بیسرپناه نمونه ...
خودمم اوضاع مالی بدی داشتم ولی در مراحل فروش، تا جایی که در توانم بود راه اومدم ...
همون اول کار چن میلیون تومن که نسبت به ارزش کم ملک، رقم زیادی محسوب می شد تخفیف دادم ...
وسطای کار اونجایی که مستاجر بود صابخونه اثاثاشو ریخت بیرون،
برادر خواهش کرد با اینکه نصفی از پول خونه مونده بود اجازه بدم اثاث ببرن،
میترسیدم و مردد بودم اما باز دلم نیومد و کلیدو دادم ...
امروز بعد از بیشتر از دو سال، برادر این (پیامک) رو داد و بعد از جوابهای من زنگ زد ...
دوباره کلی تشکر کرد و گفت که خواهرش از خونه خیلی راضیه و طی این مدت هم با یک انسان خوب و شریف ازدواج کرده و زندگیش تغییر کرده شکر خدا ... بغض کردم و از صمیم قلب براشون خوشحال شدم ...
اینکه بعد از دو سال منو به نیکی یادشونه برام هزار برابر اون چن میلیون تومن ارزش داشت ...
من که واقعن کار خاصی براشون نکردم اما اینا رو نوشتم که بگم علیرغم اینکه روزگار بدیه ولی همچنان قانون همونیه که از ازل بوده : خوبی هیچوخت گم نمیشه.
نظرات شما عزیزان: